زمان جاري : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 1:11 بعد از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
رمان پناه (قسمت بیستم)
لطفا صبر کنید ...

آخرین اخبار و اطلاعیه ها

~~~~~~ قوانین کلی انجمن+تالار های مهم+تاپیک های مهم~~~~~~


~~~~~~ عضویت در انجمن~~~~~~

آندرویدک تبلیغات
ارسال پاسخ جديد
رمان پناه (قسمت بیستم)
تعداد بازديد : 177
mohsen_takiiiii
آفلاين


حجاب یار

ميزان امتياز : reputation_pos.png (8×10)
ارسال‌ها : 77
عضويت: 30 /7 /1396
رمان پناه (قسمت بیستم)
در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم.
_سلام
+سلام
_شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما
انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش.
+دستتون درد نکنه،کیک چیه؟
_تولد عمو محمود،بفرمایید
+مرسی سلامت باشن
_چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن!نفس عمیقی می کشم و می گویم:
+جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام
_چرا؟چیزی شده؟
+نه…هیچیدوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد…اما ناشیانه بحث را عوض می کنم.+خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن
_بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنیداز لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه!
_خب با اجازه من مرخص میشمهنوز مرددم که می گویم:
+خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین
_نوش جان،یاعلیهمین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم:+آقا شهاب
وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم:
_میشه یه سوالی بکنم؟
+بفرمایید
_راستش رو میگین دیگه نه؟
+هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟_شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟
کمی مکث می کند و بعد می گوید:
+چه جریانی؟نیشخند می زنم و جواب می دهم:
_این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و …
+مگه فرقی می کنه؟
_پس می دونید!
او سکوت می کند و من ادامه می دهم:+باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود
_چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟+خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر رویمساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین
_برای خودمون بله
+یعنی چی؟
_یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده
+مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟
_به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست
+چطور؟
_پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن!
اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید…دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم.اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک.چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود …فقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم.
“زن آنگونه که باید باشد” هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کند…کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم.بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم.
صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد. به چادر و سجاده ای که زهرا خانوم روزهای اول آمدنم داده بود و هنوز بعد از مدت ها دست نخورده روی میز گوشه ی اتاق است نگاه می کنم.
چندسال شده که رو به قبله نکرده ام و قامت نبسته ام؟ده سال…دوازده سال…چهارده سال…کمتر یا بیشترش را نمی دانم اما خیلی وقت گذشته.فقط نمازهایی که با چادر خودم و در کنار عزیز یا مادرم می خواندم به مذاقم خوش می آمد.هنوز به یاد دارم عزیز پای سجاده صبح می کرد شب هایی را که حال مادر وخیم بود.ورد زبانش هم توسل و توکل بود…کاری که من هیچ وقت نکردم!
شیر آب را باز می کنم و دستم را می شورم.من وضو گرفتن را خوب بلدم! چون بجز من،تمام اطرافیانم همیشه مشغول عبادت و راز و نیاز بوده اند.
وضو می گیرم و تازه یادم می آیم که ته مانده ی آرایشم را پاک نکرده بودم…چه اشکالی دارد؟!حالا بعد از سال ها به همین قدر هم کفایت می کنم.به قول لاله “اگه هوسه،یه بار بسه!” چادر نماز را برمی دارم و روی هوا بازش می کنم.عطر آشنای زهرا خانوم ریه ام را پر می کند وقتی پارچه اش را به صورت خیسم می چسبانمسجاده را پهن می کنم و می نشینم. تسبیح دانه درشت زرشکی رنگ را چند بار دور دستم می پیچم و باز می کنم. انگار بلد نیستم باخدا حرف بزنم! یاد ذکر گفتن های حاج رضا با تسبیحش می افتم و شروع می کنم به صلوات فرستادن.نمی فهمم که آرامش دارم یا دل آشوبه… هم حس خوبی دارم از این خلوتی که بعد از مدت ها و بی هیچ دغدغه و اجباری نصیبم شده و هم بغض کرده ام از اینهمه فاصله و دوری و تنهایی… احساس می کنم خدا هیچ علاقه ای به من گناهکار ندارد.به منی که مدت هاست هیچ کاری برای او نکرده ام.سرم را روی مهر می گذارم و اشک هایم مثل آبی که پشت سد جا مانده باشد،راه باز می کند و بدون هیچ حرفی تا می توانم فقط زار می زنم دردهای تلنبار شده ی درونیم را…ساعت هنوز ده نشده و بالاخره کتاب را تمام کرده ام.با چشم های پف کرده و بدون آرایش کتاب به دست در خانه حاج رضا را می زنم.انگار مجبورم به شهاب ثابت کنم که نظر و پیشنهادش تا چه حد برایم مهم بوده!
فرشته با تاخیر در را باز می کند و بعد از خمیازه ای طولانی می گوید:
_سلام،سحرخیز شدی
+سلام.خواب بودی؟
_آره خسته ام هنوز
+یعنی مامانت اینام تا حالا خواب بودن؟
_نه بابا فقط من خونه ام
+بقیه کجان؟
_کارشون داری؟بیا تو
+نه مرسی
_بابا که سرکاره،مامانم مولودی دعوت بود.
از شهاب نمی گوید و مجبورم خودم بپرسم:
+آقا شهاب چطور؟
_اونم صبح رفت ماموریت و چند روزی نیستش+ماموریت؟!
_آره خب همیشه میره،چیزی شده؟متعجب نگاهم می کند و من مجبورم صحنه سازی کنم!شانه بالا می اندازم و می گویم:
+نه،آخه بهم این کتابو داده بود خواستم پس بدم
_ببینم،عه اینو چند وقته داده بود بهم تا برسونم دستت من هی یادم رفت!آخرش خودش داد پس
+خیلی کتاب خوبی بود
_تا دلت بخواد شهاب تو کار فرهنگی و معرفی کتاب و این چیزاست.ببخشید تو رو خدا پناه،دیشب جون نداشتم یه قدم بردارم بعد از اینکه عمو اینا رفتن مجبور شدم شهابو بفرستم که برات کیک بیاره
+دستت درد نکنه،واجب نبود که.لطف کردی
_آخه مامان میگه اگه چیزی رو به نام کسی کنار بذاری و نرسه دستش دهنش تاول می زنه!خرافاتی نیستم جان تو ها…ولی خب دیگه.بعدم بهت اینجوری نشون دادم که قهرم
+چرا؟!
_چون نموندی و رفتی
+عزیزم همینقدرم که بودم زیاد بود_جز من،مامان خیلی براش مهم بود که باشی
+چرا؟
خمیازه می کشد و می گوید:
_نمی دونم حتما دوست داشته دیگه
+از بس مهربونناما شک دارم که زهرا خانوم بدون هیچ فکر و تاملی کاری بکند!سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه…اینها بهانه ی دیدن اوست.
فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم نیست همین دانشگاه است و بس…
بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا!
دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت
“ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمییز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره…با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی…کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودشباور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو!
دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی…
منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی!همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام.
خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول.
قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!
یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو…اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی…نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش.
دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره…”و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته.
به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟
شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت!
شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند.
بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم:“ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش…”ادامه دارد….

منبع:
باحجاب دات کام
www.bahejab.com

لینک مطلب:
http://www.bahejab.com/3103/رمان-پناه-قسمت-بیستم
چهارشنبه 20 دی 1396 - 21:43
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


تبلیغات تبلیغات

براي تبادل لوگو با حریم آسمانی کليک و شرايط را مطالعه کنيد
حریم آسمانی از سال 1390 شروع به کار کرده است و مي کوشد تا قدمی هر چند کوچک ولی استوار برای اعطلای نام حجاب در جامعه ایرانی بردارد

harimeasmani.IR

کپي برداري از مطالب و قالب حرام است و پيگرد قانوني دارد