ساعت ها جلوی آینه می ایستاد تا مدل موهایش با دیرور فرق داشته باشد ،
تا مدل شالش را عوض کند ،
تا مدل آرایش و رنگ تابلوی نقاشی امروز را...!
تا چهره ی مات و بی قرارش را پشت خروارها رنگ پنهان کند.
برای خوشبو شدن؛
نه !!!
برای دیده شدن ؛ برای تک ومتفاوت بودن؛ برای جذاب بودن از نوع خودش!!!
دنبال بهترین عطرها و ادکلن ها و جدیدترین مدل و مارک لباس بود.
و برای اینکه چند سانت از دیروز بلندتر باشد حاضر بود پاهایش را ساعت ها در
قوطی کوچک کفش های فانتز ی اش حبس کند...
راه می رفت ؛ بی خیال و بی تفاوت!!!
با خیال و با تفاوت ، به تعداد متقاضیان امروز ؛ به تعداد خریداران امروز ؛
او موفق بود...زیرا امروز بیشتر از دیروز مشتری داشت...!!!
و هر روز کارش همین بود و ...
جلوی آینه ایستاد...
نگاهش به معصومیت چشمانش خیره ماند...نفس آرامی کشید و زیر لب زمزمه کرد :
" خدایا ممنون که هوامو داری و مراقبمی..."
شال آبی اش را به گل زیبایی سنجاق کرد،دستی به چادرش کشید و خودش را ورانداز کرد...
چرخی زد تا کامل از پوشیدن و مرتب بودنش مطمئین شود...
نیاز به رنگ و لعاب نداشت.
صورتش را!!!
خودش را قبول داشت.خود درونش را قبول داشت...
راه می رفت و خوشحال بود که فقط چشم های خدا خیره به اوست...
او موفق بود...چون امروز هم خدا را راضی دیده بود...
...این است راز مهتاب و چادر شب...
فهیمه رجاییان " یلدا "