من عاشق چادرمم ، چون بهم آرامش میده
چطور بگم یه حس امنیت ....
یا یه جور حس مالکیت یعنی اینکه مال خودم هستم نه دیگران
بعضی اوقات بخاطرش اذیت میشم
تو تابستون یه جور
تو زمستون یه جور ... تو بازار .. تو پارک .. تو خیابون
بعضی اوقات بخاطرش یه فکرایی میاد تو سرم که شاید بخاطر اونه که دیده نمیشم یا اینکه اون چیزایی رو که
دخترای دیگه بدست آوردنو من بخاطر اون از دست دادم
راستشو بگم تو خلوتام باهاش دعوام میشه
اما اون همیشه صبوره چیزی بهم نمیگه تا خودم متوجه بشم
یه روز که از خیابون اومدم از دستش کفری بودم نمیدونم چم بود ولی خیلی ازش بدم اومده بود
اومدم تو اتاقم پرتش کردم یه گوشه
یهو رو طاقچه چشم خورد به قرانم
رفتم برش داشتم چشامو بستم یه حمد خوندم بعدشم یه صلوات بازش کردم
چشم چهارتا شد نوشته بود :
ان مع العسر یسرا ...
اره بازم اون ساکت بود و بازم بهم فهمونده شد که چه نعمتی دارم
الانا حواسم بهش هست مواظبم یه خاک بهش نرسه
یه دسمال باهام هست مخصوص خودش تا کثیف شد پاکش میکنم
آره
من عاشق جادرمم