این قسمت : من می تونم
سلام
اسم من رویاست. میخوام ماجرای چادری شدنم رو براتون تعریف کنم...
سه سال پیش بود. میرفتم اول دبیرستان. یک سالی بود که میخواستم چادری بشم اما خانوادهام قبول نمیکردن.
داداشام مانع میشدن و مادرم ته دلم رو خالی میکرد؛ میگفت:"تو نمیتونی...من تو رو میشناسم". گاهی وقتا بابام میگفت:"دختر، چادر مگه بچهبازیه که بخوای یه روز درمیون بپوشی؟؟"
و من با اینکه از این حرفا و قضاوتا خیلی ناراحت میشم اما با احترام بهشون توضیح میدادم تا بدونن که نه قراره یه روز درمیون چادر بپوشم و نه تواناییم از بقیه چادریا کمتره...
تو این یک سال هربار که برنامه "از لاکجیغ تا خدا" رو میدیدم، انگیزه میگرفتم و برای رسیدن به هدفم بیشتر تلاش کنم؛
چون واقعا #با_چادر_احساس_آرامش_و_امنیت_میکنم.
این وضعیت ادامه داشت تا اینکه به لطف امام رضا (ع) یه همسر خوب روزیم شد. اسمش حامده. همسر مهربونی که موافق صددرصد چادره و همین انگیزه من رو دو برابر کرد. ✌️
مدتی بعد از عقد، به همراه خانوادههامون رفتیم پابوس امام رضا (ع). اونجا من با هماهنگی حامد تو اولین فرصت رفتم و یه چادر سیاه عادی خریدم و همونجا دادم دوختن تا وقتی میریم حرم بپوشم.
عمداً چادر ملی نخریدم. برای اینکه ثابت کنم پوشیدن چادر خیلی هم راحته...نیازی هم به مدل خاصی نیست.
واااااااای...نمیدونین وقتی پوشیدمش و خودمو تو آینه دیدم چه حسی داشتم...تو آسمونا بودم...خیلی زیبا شده بودم...باوقار و خانوم...(البته تعریف از خود نشه ها...)
از پدر و مادرم قایمش کردم. میخواستم تو یه موقعیت مناسب جلوشون بپوشم؛ آخه مطمئن بودم اونا هم حس خوب منو پیدا میکنن...اما ته دلم یه مقدار دلهره داشتم. میترسیدم که باهام برخورد کنن.
با حامد قرار گذاشته بودم ظهر بریم حرم. چادرم رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم و راه افتادیم. از هتل که اومدیم بیرون به حامد یه چشمک زدم😉 و اونم با یه لبخند و اشاره سر حمایت خودش رو اعلام کرد.
فورا چادرم رو درآوردم و پوشیدم. چشمامون از شادی میدرخشید و لبخندامون تبدیل به خندههای ریز ریز شده بود. من بیشتر از حامد خوشحال بودم و از امام رضا ممنون بودم که همسری بهم داده که منو برای اطاعت از خدا کمک میکنه.
حامد سرش رو آورد جلو و نزدیک گوشم گفت:"تو یه ملکهای...یه ملکه زیبا..."
لبخندی زدم و از خجالت سرم رو انداختم پایین.
دستم رو گرفت به سمت حرم راه افتادیم....
دستم رو گرفت و به سمت حرم راه افتادیم.
آفتاب با قدرت میتابید؛ انگار قصد داشت زمین رو ذوب کنه؛ اما حتی در این صورت هم نمیتونست مانع من بشه.
من تصمیم خودمو گرفته بودم و در هیچ شرایطی حاضر نبودم رضایت خدا و امامرضا(ع) و همسرم رو از دست بدم.
بالاخره به حرم رسیدیم...
مثل همیشه شلوغ و پرهیاهو بود ... پر از زمزمه خدا...
زیارت دلچسبی بود؛
اولین زیارت من و عشقم؛ از حرم باصفای عشق هر دوتامون...شاه خراسون ...
خلاصه جاتون خیلی خالی...
موقع برگشت، هم دمای هوا مثل قبل بود هم پوشش من
همه باید میدیدن که من تواناییش رو دارم و چادر پوشیدن اصلاً کار سختی نیست.
وقتی رسیدیم هتل و از هم جدا شدیم یه مقدار استرس گرفتم.
حامد خیلی اصرار داشت همراهم بیاد ولی خودم بهش اجازه ندادم! این کاری بود که باید فقط من و خدا، گروهی با هم انجامش میدادیم ...
میخواستم فقط روی خدا حساب باز کنم و فقط او رو حامی خودم ببینم.
به اتاق رسیدم و با حالتی بین ترس و شک در زدم...
خیلی مهم بود که اولین نفر، چه کسی من رو با چادر میبینه...!!
با فضایی که من از خانوادهام سراغ داشتم واکنش جالبی در انتظارم نبود.
البته بهتر این بود که این واکنش بد (یا به عبارت بهتر: این برخوردِ بد) توی همین هتل اتفاق بیفته...نه جلوی در و همسایه و دوست و آشنا...
صدای قدمهای پرعجله و سنگین کسی اومد...
قلب منم به سرعت قدمهاش میزد...
وای خدایا...ینی کی در رو باز میکنه؟؟
رسید به در و دستگیره رو پیچوند و صدای باز شدن در اومد...تلـق...
تلـق...
سرمو انداختم پایین و گفتم: خدایا به امید تو...
در باز شد و رفت عقب تا رسید نزدیک دیوار
..
نفسم تو سینه حبس شد؛
پشت در، سایه یه هیکل بزرگ ظاهر شد که مانع رسیدن نور از پنجرههای اتاق به راهرو میشد.
راهرویی که تشنهی نور بود...،
و اون سایه ... بابای خودم بود.
یه کم آروم شدم. آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند ملیحی که از بچگی باهاش دل بابا رو به دست میآوردم سلام کردم.
خوشحال بودم که بابا در رو برام باز کرده.
بابای مهربونی که همیشه مراعات حالم رو میکرد و تذکراتش هم اگرچه جدی بود ولی تو عمقش یه عاطفه خاصی جا خوش کرده بود. بابایی که برام یه تکیهگاه مطمئن بود و هیچوقت پشتم رو خالی نکرد؛
هیـــــچوقت...
اما...
این دلخوشی خیلی پایدار نمونـد!!
اومدم وارد بشم که دیدم بابا به جلو خم شد، دستش رو به چارچوب ستون کرد، صورتش رو نزدیک آورد و زووول زد تو چشمام...
به طرز هولناکی جدی بود و سکوتش باعث میشد بیشتر ازش بترسم.
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب...
+بابایی چی شده؟ چرا اینجوری نیگام میکنی؟
- این چیه؟
+ چی چیه؟
- این چیه پوشیدی؟
+ خب...چادره...
- میدونم چادره ... چرا پوشیدیش؟
از بس بابا تو اون حالت ابهت پیدا کرده بود جوابم یادم رفت. مکث کردم...
یهو چادرم رو چنگ زد و در حالی که منو به سمت خودش میکشید داد زد:
- میگم چرا پوشیدی؟ کی بهت گفته چادر سر کنی؟ حتما حامد جونت ... آرهه؟؟؟
از ترس زبونم بند اومده بود...
تا این سن که رسیده بودم هیچوقت بابا رو ایجوری ندیده بودم.
با تکون دادن سر گفتم: نه!
- پس کی گفته این مسخره بازیا رو دربیـاری؟؟
منتظر جوابم نشد؛ چادرم رو ول کرد. با دست درشتش مچم رو محکم گرفت و کشید تو اتاق. در رو هم پشت سرم بست.
وارد اتاق که شدم دیدم مامان از اتاق خواب اومده بیرون و بهت زده به ما نگاه میکنه. جذبه صدای بابام و شوک چادر پوشیدن من باعث شده بود حیرون باشه...!!!
از ترس، دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن.
دو سه قدم عقب عقب رفتم که یهو ناغافل پام گرفت به مبل؛ تعادلم رو از دست دادم و بدجور کله پا شدم
و دیگه هیچی نفهمیدم...
کم کم به هوش اومدم...
اولین چیزی که شنیدم صدای هم زدن لیوان و گریه مامان، بیخِ گوشم بود. صدای لیوان قطع شد و بعد خیسیِ خنکی رو روی لبم حس کردم.
چشمام بیاختیار نیمهباز شد
صورت مامان، خیس اشک و صورت بابا، سرخِ سرخ بود.
سامان [داداش دومیم] هم کنار بابا نشسته بود، شونههاش رو میمالید و زیرگوشش چیزی میگفت...حتماً داشت آرومش میکرد...
سامان هم اگرچه مثل اون یکی داداشم تو این قضیه کاملاً باهام مخالف بود ولی انصافا گاهی اوقات خوب هوامو داشت. به قول خودش، داداش من شده که یه جایی به درد بخوره دیگه..."
صدای در اومد...
دلم هُری ریخت....
ترسیدم
ینی کیه تو این موقعیت⁉️
نکنه همسایهها باشن ‼️
سامان پاشد رفت در رو باز کرد
خوشبختانه یا متاسفانه حامدخان بود. حتما از سر و صدای بابا متوجه شده بود خبری شده و حالا اومده بود کمک
دلم میخواست کلشو بِکَنم
مگه من بهش نگفته بودم نیاد...؟؟
صداش از پشت در اومد:
"سلام، چی شده؟؟"
سامان که نمیدونست چی بگه برگشت و به ما نگاه کرد...
تا چشم حامد به بابا افتاد کمی بلندتر گفت:
"باباجان چی شده؟؟ چه اتفاقی افتاده؟؟"
بابا که هنوز خیال میکرد من به هوش نیومدم، با یه لحن طلبکارانه گفت:
"بیا داخل، خودت ببین آقازاده... بیا ببین با تندرویهات چه بلایی سر این دختر آوردی...ببین به چه روزی افتاده...بدنش داره میلرزه...بیجون افتاده...انقدر گرمازده شده که تا رسید غـش کرد..."
بابا داشت خیلی راحت همه بلاهایی که خودش سرم آورده بود رو مینداخت گردن حامد و حجابم
دلم شکست
تا اون روز خیلی خودمو کنترل کرده بودم ولی دیگه تحمل این حرفا رو نداشتم...
زدم زیر گریه...
حامد تا اومد حرف بزنه من مهلت ندادم؛
لیوان آب قند رو پس زدم و گفتم:
" خوبه من هنوز زندهام و اینجوری دارین میگین...اگه بمیرم چی میگین؟؟ بابا من از ترس 👈شما👉 دست و پام داره میلرزه. از داد و فریاد 👈شما👉 فشارم افتاده. از ترس 👈شما👉 عقب عقب رفتم پام گرفت به مبل خوردم زمین...چه ربطی به گرما داره!! من اصلا توقع نداشتم اینجوری باهام برخورد کنین و آبرومو جلو همه ببرین و بعدم همه بلاهایی که خودتون سرم آوردین رو بندازین گردن دیگران. {گریه...} اصلاً ای کاش تو این خونه میمردم" و باز گریه بلند...
حامد اومد کنارم ایستاد؛ دست گذاشت روی شونهام و آروم فشار داد ... ینی دیگه ادامه نده ...
بابا که روبروم بود اول ماتش برد، چون فکر نمیکرد من حرفاشو شنیده باشم. بعدشم که حرفام رسید به اینجا صحنه جرم رو ترک کرد و رفت تو اتاقخواب. مامان هم با اومدن حامد بلند شد رفت.
فقط موند یه سامان...
سامان بیچاره هم که احساس کرده بود حتی به اندازه دبیرکل بیبخار سازمان ملل هم نتونسته به درد بخوره، وقتی دید تنها شده سعی کرد با گفتن جمله: "أی بـابـا !!" نگرانی شدید خودش رو اعلام کنه و بعد هم آبرومندانه از جلو چشم ما دور شد...
من موندم و حامد؛
برگشتم رو به حامد و با هق هق گفتم:
حالا نوبت شماست آقاحامد ...
با هق هق گفتم: نوبت شماست آقا حامد...
حامد که قیافه آدمای وحشتزده به خودش گرفته بود گفت: خدا رحم کنه...
با تشر گفتم: کوفت؛ چرا اومدی؟ مگه قرار نشد بری پیش خانوادت؟؟
گفت: چرا خب...رفتم ولی نبودن...اومدم پیش تو...
گفتم: ینی چون کسی نبود اومدی اینجا دیگه...بله؟؟
گفت: آره؛ واقعیتش اول فقط بخاطر اینکه کسی نبود اومدم...اما وقتی سر و صدا رو شنیدم باسرعت اومدم کمک کنم.
گفتم: بله، با سرعت... و با یه ربع تاخیر... شما گفتی و منم باور کردم.😤
سرشو انداخت پایین. چشمم افتاد به کبودیِ گوشه پیشونیش.
گفتم: سرتو بیار جلو ببینم اینجات چی شده؟
گفت: کجا؟...آها؛ نه...چیز خاصی نیست...
با لحن خاصی گفتم: هنوز اول زندگیه، داری دروغ میگی به من؟؟...بیا جلو ببینم...
سرشو با دقت گرفتم نگاه کردم... گریه یادم رفته بود. اصلا هروقت حامد پیشم بود احساس خوبی داشتم.
گفتم: نگفتی چی شده...با هم بودیم که نبود!!
گفت: گفتم که چیز خاصی نیست گلم...
گفتم: میگی یا گازت بگیرم؟؟
گفت: اوه اوه...نه میگم...میگم...
نشست رو زمین و گفت: سر و صداتونو که شنیدم تو پلهها بودم...دویدم، پام گرفت به فرش آخرین پله با مغز رفتم تو دیوار...تا هفت-هشت دقیقه نمیتونستم از جام بلند شم...برا همین دیر شد...
ناخواسته گفتم: الهی بمیرم...خیلی درد داشت؟؟
گفت: نه بابا...فقط یکم گیجم کرد...
خیلی خجالت کشیدم. سرم رو چرخوندم و سعی کردم به گریم ادامه بدم.
صدای غر غر نامفهوم بابا کم و بیش از تو اتاق خواب شنیده میشد. با مادرم حرف میزد.
دیدم فضای جالبی نیست که من خجالت بکشم و حامد نگاه کنه. برگشتم با شیطنت گفتم: ولی خودمونیما... ما چقدر تفاهم داریم!😋 من توی اتاق خوردم زمین؛ تو توی پلهها...
دستم رو تو دستش گرفت و گفت: غصه نخور، اینا میگذره...عوضش لطف خدا همیشه شامل حالته...
یهو بابا از تو اتاق فریاد زد: "بس کن دیگه زن...اِ...هی میگه آروم باش، آروم باش!! چطور آروم باشم؟ دخترمونو داره بدبخت میکنه میخوای آروم باشم؟؟ اصلا کدوم خری گفته این دختر باید چادر سیاه سر کنه؟؟ مگه مجلس ختمه؟؟ مگه ننه باباش مردن؟؟"
حامد سرخ شد.
با ادب گفت: "باباجان فکر کنم اگه موقع عصبانیت چیزی نگین بهتر باشه..."
صدای مامان اومد که با التماس میگفت: "حالا شما این آب قند رو بخور..." و بابا میگفت: "نمیخوام".
احساس کردم مامان بیشتر از اینکه برای من و بابا دلسوزی کنه، داره برای اون لیوان "آب قند" دل میسوزونه...حتما میترسید حیف بشه!!
بابا از تو اتاق صدا رسوند: "شما نمیخواد منو نصیحت کنی...برو خودتو درست کن که زدی زندگی مردمو به هم ریختی !"
حامد گفت: "چشم..."
با اخم نگاهش کردم...یعنی "چرا گفتی چشم؟"
گردنشو خم کرد و با یه قیافه مظلومانه گفت: "خب بابامه..."
گفتم: "بی مزه..."
گفت: "جدی گفتم"
بابا با عصبانیت اومد دم در اتاق و گفت: "برو خودتو مسخره کن...برو بیرون دیگه هم پیدات نشه"
مادرم دوید پشت سرش و گفت: "آقا تو رو خدا ... تو رو ارواح خاک مادرت ... شر درست میشه"
بابا با دست به حامد اشاره کرد و ادامه داد: "هرچی میکشیم زیر سر اینه" بلافاصله لیوان آب قند رو قاپید و سر کشید!
مامان که خیالش راحت شده بود گفت: "بپا نیفته تو گلوت"
حامد سرشو به علامت "نه" تکون داد و گفت: "اگه منظورتون از هرچی میکشین حجابه که باید بگم من حجابو واجب نکردم!"
بابا با طعنه گفت: بله ... شما که پُخی نیستی ...آخوندا واجب کردن...احمقایی هم باور کردن!
حامد با ناراحتی گفت: نه بابا جان آخوندا هم از خودشون درنیاوردن... خدا واجب کرده... دلایلش هم هزار بار گفتن...برید تحقیق کنید...
بابا که آب قنده رو با دو نفس خلاص کرده بود دهنشو پاک کرد و با حالت مسخره گفت: شما که تحقیق کردی بگو مام استفاده کنیم.
حامد گفت: دلیل که زیاد داره. دلیل اولشم عقله...
بابا گفت: والا عقل ما که نمیفهمه...شما که عقلتون درک و شعورش اینقدر بالاست بفرمایید...
تا حامد اومد جواب بابا رو بده یهو ...
...تا حامد اومد جواب بابا رو بده یهو نمیدونم از کجا سر و کله سامان پیدا شد!! انگار اونم سوالای زیادی داشت که دنبال جوابشون بود. ⁉️‼️⁉️
حالا حامد شده بود کانون توجه همه ما...
مطمئنم اگه من بجاش بودم دست و پامو گم میکردم.
حامد گفت: عقل میگه باید جلوی ضرر رو گرفت. درست؟
بابا با بی اعتنایی سری تکون داد.
حامد ادامه داد: از نظر علمی ثابت شده که وقتی زن "بدون حریم" و "بدون مانع دید" وارد جامعه میشه، راندمان کاری، راندمان تحصیلی، راندمان سطح رضایت از زندگی و کلاً "راندمانهای پیشرفت جامعه" ضربه جدی میبینه... چرا؟ چون فرصتها و سرمایهها صرف لذتجوییها میشه و هدر میره. این یه ضرر فوقالعاده بزرگه. فوقالعاده بزرگ... اونم برای یه کشور جهان سومی که تازه افتاده رو دور...
اما همه چیز اینجا تموم نمیشه
کمکم یه ملت فعال و پرتلاش تبدیل میشه به یه ملت "حیوان صفت" و "بیمایه" که محور زندگی مردهاش فقط میشه چشیدن طعم زنهای مختلف و بعد از مدتی رها کردن اونا؛ ینی تمام زندگیشون میشه حال کردن با این و اون.
زندگی زنهاش هم خلاصه میشه تو خودآرایی و جذب کردن مردهای بیشتر...
و این هم ضربهایه که غیر قابل جبرانه و نسل به نسل هم متاسفانه منتقل میشه...
همین دوتا ضرر سنگین کافیه که دنیا و آخرتِ یه جامعه رو به باد فنا بده...دنیاشونو که به بطالت و گناه میگذرونن و تو چشم همه دنیا میشن یه مشت حیوون شهوتی نه یه ملت متمدن
آخرتشون هم که معلومه
اینا دوتا از دلیلای عقلیِ لزوم حجاب بود که من بلد بودم...
همین دلایل باعث شده که حتی تو همون کشورای غربی که ما خیال میکنیم همه چیز آزاده، پوشش سالم و غیرسالم تعریف بشه؛ چون اونا هم عقل دارن!
مثلا توی دانشگاههای مهم دنیا ضوابط پوشش، سفت و سخت اجرا میشه. فقط کافیه تو اینترنت سرچ کنین: "ضوابط پوشش در دانشگاههای جهان"
⬅️ دلایل دیگه ای هم هست؛
مثلا اینکه تو هر تمدنی تو تاریخ بگردین، زنهای مورد احترامشون پوششی داشتن که بدنشون رو کمتر نشون بده.
نزدیکترین تمدن همین تمدن ایران باستانه که اگه توی کتیبههاش دقت کنین، خودتون میبینین. البته به کتیبههای خود اون دوران دقت کنین، نه به فیلمای هالیوودی که درمورد اون روزگار ساخته شده و نه به نقاشیهای تخیلی بعضیا...
💢 سکوت جالبی حاکم شده بود...باورش سخت بود اون بابایی که تا چند دقیقه پیش داشت داد و بیداد میکرد و میخواست حامد رو قیمه قیمه کنه تا عبرتی بشه برای همه😉 حالا داشت مثل یه دانشجو گوش میداد. البته طلبکارانه و مغرور بهش نگاه میکرد و سعی میکرد چیزی معلوم نشه...
مامان هم کنار بابا به دیوار تکیه داده بود و حتی حاضر نبود برای شستن لیوان خالی آب قند هم به آشپزخونه بره.
سامان هم که از شنیدن این مدل حرفا خجالت میکشید سرش رو پایین انداخته بود...ولی تابلو بود که گوشاش با حامده.
از اینکه بالاخره یکی داشت ازم دفاع میکرد خیلی خوشحال بودم.😊 یه چیزی که برام سوال بود این بود که چرا وقتی من این حرفا رو میزدم هیچکس قبول نمیکرد...!!!
حامد گفت: این در مورد اصل پوشش و حجاب!
پس هر عاقلی قبول داره که اصل پوششِ سالم و حجاب باید باشه؛ اما همه دعواها و اختلافا سرِ محدوده پوشش و حجابه. این دعواها از قدیم هم بوده؛ از قبل از اسلام. تا آخرم هست. معمولا هر تمدنی یه نوع حجاب رو الزامی کرده و هرموقع که دوتا تمدن مختلف با هم روبهرو میشدن این درگیریها هم پیش میومده.
حالا هم که فرهنگ غرب با زحمتهای یه مشت غربزده بیچاره وارد ایران شده این بحثا پیش اومده و الّا قبلا اینطور نبوده. مثلاً تو ماجرای کشف حجاب، زنها و دخترای زیادی برای از دست ندادن حجابشون خودکشی کردن یا تو خونه خودشونو حبس کردن یا مهاجرت کردن به روستاها و یا...
همه سر تا پا شنونده شده بودن.
خود منم متمرکز شده بودم رو حامد و حرفاش.
تو این مدت نامزدیمون کم و بیش متوجه شده بودم خوب حرف میزنه ولی دیگه اینجوریشو ندیده بودم...
تو اون لحظات شاید اگه کسی منو میدید خیال میکرد فقط دارم گوش میدم ولی درواقع من داشتم با کلمه کلمهی حرفاش عشقبازی میکردم ...
بابا صداشو تو گلو انداخت و گفت: "شما جواب منو ندادی...من دارم میگم کی گفته این باید چادر سر کنه؟؟ اینو بگو..."
حامد به دیوار تکیه داد و گفت: "خدا گفته"
بابا گفت: "خدا گفته؟؟ خدا کجا گفته دختر جوونی که اومده ماه عسل باید چادر سیاه سر کنه؟؟...سوال اینه اخوی...!!"
حامد گفت: "خدا گفته خانوما همیشه باید زیباییهاشونو بپوشونن...این دیگه ماه عسل و غیر ماه عسل نداره..."
بابا گفت: "شما جواب منو نمیدی...فقط میخوای در بری...یه سری حرفا رو هم سرِهم بندی میکنی تحویل میدی..."
کاملا معلوم بود حامد داره خودشو کنترل میکنه. سعی میکرد تحت تاثیر حرفای بابا قرار نگیره و حرفاش رو منطقی مطرح کنه.
صداشو که ناخواسته رفته بود بالا آورد پایین و مؤدبانه ادامه داد: "خدا اومده بر طبق واقعیتهای عالم، یه سری قوانین و ضوابط مناسبی وضع کرده. ما اگر خودمونو مسلمون و شیعه میدونیم باید به قوانینش پایبند باشیم. خدا از هرکسی که فکرشو بکنیم 'انسان' رو بهتر میشناسه...چون خودش خلقش کرده. پس بهتر از بقیه هم میدونه چه چیزی انسان رو به فساد میکشونه، چه چیزی نمیکشونه! حالا اگه به دستوراتش عمل نکنیم بی انصافی نیست؟؟"
مامان با تاسف گفت: "چرا...هست..."
حامد گفت: "اما به نظر من بی انصافی که هیچ...نادونی محضه...!!"
بابا یه لحظه یه نگاه خاصی به مامان کرد و برگشت رو به حامد.
چشمای ما، بین بابا و حامد هی میرفت و برمیگشت. خیلی بامزه بود...بخصوص مامان که قیافش هربار متناسب با لحن سوال و جواب تغییر میکرد. قیافه عصبانی، قیافه تایید و آروم؛ باز قیافه عصبانی...باز دوباره قیافه تایید و آروم...
حامد گفت: این خدا اومد پیامبر رو فرستاد. بعدم بهش قانون حجاب رو ابلاغ کرد. تو قرآن اومده: "ای پیامبر، اول به خونوادهی خودت و بعد به زنان مومن بگو که حجاب رو رعایت کنن، روسریهاشونو روی گردن و سینههاشون بندازن ، جوری راه نرن که زینتاشون معلوم بشه، با ناز صحبت نکنن ، چشم چرونی نکنن و..." حضرت هم به دستور خدا حجاب رو واجب کرد. بعدش هم اماما اومدن و باز روی همون قانون حجاب تاکید کردن. روایتای زیادی هم داریم درمورد حجاب، هم از پیامبر و هم از اماما...خب مگه ما قرآن و پیامبر و ائمه رو قبول نداریم؟؟!!"
یه مکثی کرد...متوجه شدم گلوش خشک شده.
پریدم از تو آشپزخونه یه لیوان آب جوشیده ی ولرم ریختم تو فنجون و آوردم دادم دستش و کنارش وایسادم.
تو این فرصت مامان آروم در گوش بابا یه چیزی گفت که من نفهمیدم!
حامد یه ذره از آب جوشه رو خورد و گفت: "کلیات حجاب و یه سری از ریزهکاریهاش اول از همه توی قرآن اومده که توضیح دادم؛ حالا کدوم آیه و سوره الان یادم نیست؛ بعد از مدتی هم که کمکم اسلام بین مردم مدینه جاافتاد و مردم پذیرشش رو پیدا کردن، حضرت شروع کردن به گفتن جزئیات و احکامش تا بالاخره تکمیل شد✌️ائمه هم همونا رو برای نسلای بعدی توضیح دادن و فرمودن تمام زینتای زن باید تو سطح جامعه پنهان باشه؛ نباید دیگران ببینن... اونوقت این چیزایی که شما میگفتین آخوند واجب کردن و فلان... همین آیه و روایتاست اگه با اینا مشکل دارین، میریم پیش یه آخوندی چیزی صحبت میکنیم، اگرم نه که هیچی...اعتراض نداره... بالاخره اگه ما میایم زیارت امام رضا، یعنی این چیزا رو قبول داریم، مگه غیر از اینه...!!
•●• خلاصه •●•
اطلاعات خوب و جملات رَوون حامد، همه حتی بابا رو منفعل کرده بود.
احساس میکردم بابا –خصوصاً این آخرا- بجای حرص خوردن داشت کمکم از دومادش خوشش میومد...
فکر کنم مامان هم یه همچین چیزی در گوش بابا گفت... {دیدین گفتم بابای خوبی دارم...}
البته بابا هنوز یه سوال براش مونده بود و اونم لزوم چادر پوشیدن من بود که تو قسمت بعد میگم چی شد...