دو روز پيش هم يه خانومي رو به نيت تذکر دوستانه دادن جلوي دانشگاه سوار ماشين کردم. تو راه با هم دوست شديم؛ يک جا وايسادم کتاب حريم ريحانه رو براي خودم بخرم اونم پياده شد.
.
وقتي خريدم گفت: من هم ميخوام از اين کتاب ولي چون همون يک جلد بيشتر نمونده بود بهش هديه دادم و گفتم: من بعدا ميام دوباره ميگيرم.
.
.
خیلی خوشحال شده بود ...بعدش تو ماشين بهم گفت که دوسال پيش محجبه بوده ولي حالا ميخواسته دوباره محجبه بشه ...مي خواسته از شهرشون مشهد اين کتابو بخره ولي پيدا نکرده! حتي شمارم رو گرفت و گفت که فکر مي کرده نسل اینطور آدمها منقرض شده!!!!
.
باور نميکنيد داشتم از خوشحالي پرواز مي کردم، نه به خاطر غرور و ... نه !! بخاطر اينکه خدا چقدر آدمها رو دوست داره که با وسيله هاش اونها رو به سمت خودش دعوت ميکنه .
با تشکر از خانم فانوس