نشستیم که در عین ناباوری سارا یهو زد زیر گریه.گفتم سارا چیشده؟؟۰چیزی گم کردی؟؟کسی چیزی گفته؟؟؟دیدم نه اروم نمیشه یخرده صدامو بردم بالا گفت ساکت شو بگو ببینم چه مرگته جون به لبم کردی.سارا اروم شد و اشکاشو پاک کرد گفتم خب شروع کن.یه نگاه به اطارافم کردم دیدم همه دارن نگام میکنم دوست داشتم از خجالت برم توی زمین واسه همین خودم زدم به بی اعتنایی چون رفتار سارا خیلی نا راحتم کرده بود.
سارا اون روز با سومین دوس پسرش بهم زده بود شاکی از روزگار و ادماش.شروع کرد به فحش دادن به زمین و زمان.گفت تو چرا چادر میپوشی نمیبینی مردم منو بیشتر از تو دوست دارن؟؟یعنی تو دوس نداری شوهر کنی؟؟خب قبل از ازدواجت باید یه اشنایی قبلی با همسرت داشته باشی.اخه بیچاره کی تورو انتخاب میکنه معلوم نیس چه عیبی داری که زیر چادر قایمش کردی هیشکی حتی نگاهتم نمیکنه.دوباره شروع کرد به گریه کردن گفت من خیلی بدبختم با هرکی اشنا میشم بعد چند وقت از هم جدا میشیم فکر کن ازدواج کنم سه ماهی یبار باید طلاق بگیرم.من خندهم گرفته بود از حرفاش یهو منفجر شدم.شروع کرد به فحش دادن به من که برو گمشو بیشعور دلم خوشه دارم بات دردو دل میکنم تو اصلا ادم نیستی و از این حرفا.خوب گوش کردم یکم اروم شد بهش گفتم سارا امروز چرا اینجوری اومدی بیرون یا روزای قبل.گفت خب معلومه خدا این همه زیبایی بهم داده چرا استفاده نکنم بذار بقیه جلوه های خدارو تو ظاهر من ببینن و یه سری چرت و پرت و دلیل نامعقول دیگه.گفتم خب من واسه این چادر میپوشم که دیگران جلوه های ناب خدارو توی ظاهرم نبینن همشو مخفی کردم چون شخصی چادرم ازش محافظت میکنه جلوی دید هرزه رو میگیره من و چادرم جدایی نا پذیریم چون من دوس ندارم کسی ازم سو استفاده کنه چادرم اینکارو به رایگان برام انجام میده.گفتم چادر که میپوشم به کسی اجازه نمیدم قضاوتم کنه در موردم حرف نا مربوط بزنه این بهم ارامش میده.یکم قانع شد گفتم پاشو بریم یکم خرید دارم.مستقیم بردمش توی مغازه چادر فروشی فرصت خوبی بود برای اشنا کردنش.
یکی از بهترین چادرارو انتخاب کردم و گفتم میخوام بخرمش واسه خواهرم سارا که هم قد خواهرم بود گفتم سارا بپوشش ببینم اندازست.سارا مثل اینکه ذوق زده شده باشه فورا پوشیدش.
گفتم اه اه درش بیار زدیش به دلم چادرو اینجوری میپوشن با اون همه مو که بیرون انداختی؟؟؟فورا موهاشو کرد داخل و شروع کرد به ناز کردن.
از همه ی اینها که بگذریم چقدر چادر بهش میومد و زیبا شده بود.رفتم که حسابش کنم گفت اینو من میخرم بگو یکی دیگه بیاره.
گفتم سارا جوگیر نشو بیارش تا بریم دیره.تو چادر نمیپوشی حتی اگه بپوشیشم مثل ادم نمیپوشیش.چادر مقدسه وقتی میپوشیش محدود میشی از ارایش کردن از مو بیرون انداختن از نازو عشوه از قه قهه زدن توی خیابون.گفت حالا میخرم نشد فوقش میدمش به تو.راستش من حریف زبون سارا نمیشدم و چون همون یه چادر از اون مدل مونده بود من نخریدم رفتیم خونه ومن خیلی خوشحال بودم از اینکه یه کوچولو روی سارا تاثیر مثبت گذاشتم.فرداش رفتم سراغ سارا که بریم دانشگاه ولی شاید باورتون نشه سارا سارای قبل نبود با یه حجاب زیبا که قسم میخورم به زیباییش تا بحال کسیرو ندیدم و دو تا چشم باد کرده که نشون میداد دیشب تا صبح گریه کرده با هم رفتیم دانشگاه با دیدن سارا سکوت دانشگاه بهم خورد یه عده میخندیدن ولی تعداد زیادی از دانشجوها داشتن سارا با کف زدن تشویق میکردن رفتیم سر کلاس وقت حضور غیاب استاد سارارو نشناخت و گفت امروز چرا غیبت زده اینبار با کی قرار داشته.منکه از حرف استاد عصبانی بودم بلند شدم گفتم استاد جدا سارارو کنار من ندیدین؟؟؟فکر شما امروز با کی قرار داره ؟؟چشمتون حواسش کجاست؟؟؟بهتر نیست قبل از به زبون اوردن هر حرفی چشماتونو باز کنین و خوب دوروبرتونو ببینین.و بعد دست سارارو گرفتم و از کلاس خارج شدم.استاد و بچه ها جا خورده بودن استاد پشیمون بود از حرفش و گوشی من و سارارو یکسره کرده بود برای عذر خواهی من تا اخر ترم سر کلاسش حاضر نشدم ولی سارا تموم کلاسارو میرفت و به من جزوه میداد در طول ترم بارها با استاد مواجه شدم و بارها از من و سارا عذر خواهی کرد من هم بارها بهشون گفتم شما باید مشوق بچه ها باشین برای حجاب نه اینکه اونا رو متنفر کنین.روز امتحان سر جلسه حاضر شدم و امتحان رو عالی دادم ولی مطمین بودم که استاد ردم میکنه که اینکارو نکرد و من با نمره نوزده قبول شدم اون درسو.سارا که حالا یه خانم باوقار و باحجاب شده بود نامزد همون استاد بود و بسیار خوشبخت و من خوشحالم که تونستم با یه تلنگر کوچولو انقدر سارا رو تغییر بدم